تنها ترین تنهام

میخوام با این وبلاگ آدمایی مثل خودمو پیدا کنم

تنهای تنهام12

من به عشق یا یه همچین چیزایی احتیاج دارم نه از اینا که با شماره دادن شروع میشه نه به یک عشق واقعی که با تپش قلب دو طرف آغاز شه میدونم بی معنین این حرفا اما خسته شدم از بس دم از نا امیدی زدم میخوام بهترین سایتو واسه دردودل کردن داشته باشم یه جا که همه درداشونو بگن از ارزوهاشون حرف بزنن . خیلیا میگن آرزو بر جوونا عیب نیست . کاش این افراد بجای ناامید کردنو زدن این ضرب و المثل ها یکم به فکر جوونا باشن اینروزا انقدر ما ججونا تو فیلمهای کره ای و بازگراشون توجه میکنیم که یادمون رفته اینا فیلمم چنین عشقایی وجود نداره اگه بخوایم به واقعیت توجه کنیم من و تو و همه آدمها تنهاییم حتی وقتی دورمون شلوغه بازم تنهاییم اونایی که چنین حسیو دارن فکر میکنم میدونن مثل من یه چیز به اسم عشق واقعی تو زندگیشون کمه میتونه این عشق هرچی باشه خدا یا مادر یا پدر یا خواهر یا برادر یا یه دوست یا همسر یا فرزند هرچی  فقط میدونم باید عشق واقعی باشه نسبت بهش تا بتونی احساس کنی خوشبختی .

 

آیا چنین عشقی و تجربه کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از نوع واقعی ؟؟؟

اگه داری که تبریک میگم . پس تو تنها نیستی

 

تنهای تنهام11

از اون سال به بعد کتک های زیادی خوردم مجبور بودم نخندم و حرف نزنم و گریه نکنم و شکایت نکنم ..... از اون موقع به بعد خندهام تبدیل شد به پوزخند . حرفام شد عقده . گریه هام شد کینه . شکایتم شد تنفر ........... من این وبلاگو ساختم نه واسه اینکه کسی بهم ترحم کنه . برعکس من میخوام این خاطراتو بنویسم که همه بخونن فقط برای تفریح یه زمانی از همینا رمان مینویسم . 

الان به صورت فردی و جدا از خانواده زندگی میکنم . ازهمه متشکرم که زندگیمو سیاه کردنو پوستمو کلفت تر به جایی رسیدم که با همین سن کمم میتونم سرمو بالا نگه دارم بدون نیاز به تحصیل یا خوش قیافه بودن

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:تنهاترین تنها,قصه من , آدمک چوبی , دلم تنگ است, ] [ 16:35 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام10

سلام اینبار داستانمو به صورت کامل تعریف میکنم 

من 19 سالمه متولد 1373/1/9  متولد شهرستان خوزستان شهر آبادان - من وقتی بدنیا اومدم از همون کوچیکی تو گرما بزرگ شدم . مادر پدریم حاضر نبود کولر واسه من و مامانم بزاره یه کولر خراب داده بود به مامانم  . مامانم مجبور شد با چادر یا باچیزی منو باد بزنه . مادرم تو خرمشهر با خانواده شوهرش زندگی میکرد . خانواده پدریم تو نبود پدرم با مادرم بد تا میکردن . همیشه در یخچالو روش قفل میکردن که غذا نخوره . کار مادرم تو آبادان بود مجبور میشد منو تنها از خرمشهر به آبادان بیاره . من از 7 صبح تو اداره بودم با مادرم تا 2.5 ظهر چون اون موقع مهدکودک بچه های زیر سه سال رو نگه داری نمیکرد . مادر بزرگ مادریم مسجد سلیمان زندگی میکرد . بعد از اینکه  پدر بزرگم که با مادرم تو همون اداره کار میکرد متوجه شد که مادرم زجر میکشه توسط خانواده پدریش و منو اورده اداره زمانی که من یک بچه 4 ماهه بودم اعصبی شد و به مادر بزرگم گفت . مادر بزرگمم اومد وسایل منو مادرمو جمع کرد  . و تو آبادان اومد زندگی کرد که ما باهاش زندگی کنیم . 6 سال پیشه مادر بزرگم زندگی کردم با مادرم تو این 6 سال هر روز خدا دادگاه میبردنم . برای اینکه خانواده پدریم انگ زده بودن که مادرم از خونه فرار کرده و منو میخواستن از مادرم جدا کنن جوری شده بود که شبا از ترس اینکه پدرم بدزدم کابوس میدیدم و خودمو خیس میکردم . حتی و قتی تو مهد میگفتن یکی اومده دنبالت تا صدای مادرمو نمیشنیدم بیرون نمیومدم . تو این 6 سال خونه مادربزرگ مادریمم آرامشش نداشتم مادرم یه خواهر موجی داشت که تو جنگ عراق و ایران موج گرفتش و حالت اعصبی داشت از همون کوچکیم میزدتم . یه طرف خالم  یه طرف داییام که به جون هم میوفتادن خلاصه مادرم بعد 6 سال مجبورشد برگرده با این اوضاعی که تو خانوادش بود ترجیح داد خونه جدا بگیره پدرم تا برگرده . اما بعد از برگشتش دو سه روز نگذشت کلاس اول دبستان بودم جوری زدتم که سه بار سرم خورد به زمین برگشت مثل توپ شیطونک که میزنیش رو زمین بر میگرده ........ 

 

 

 

این جریان تمام واقعی است و شرایط زندگی اینجانب هست ....... 

ادامه فردا شب انشالله ....

تنهای تنهام9

امروز بیشتر از همیشه تنهااام اخم درد و غصه تو وجدم رفته بدجور رفته انقدر  این درد زیاده که احساس میکنم قلبم در حاله سوختنه . از اینکه ندارم به کسی دردام و ترسامو بگم :( مریض شدم احساس درد دارم فکر کنم یا سرطان روده بزرگ یا سرطان استخوان بالاخره یکی از این دوتا هست گریه امروز عصر میرم دکتر ارتپد اخم دعا کنید هیچی نباشه . نه اینکه از مرگ بترسم از ذره ذره  آب شدن توسط این بیماری ها میترسم گریه از اینکه مادرم غصه بخوره میترسم گریه 

 

ایشالله به حق علی (ع ) و اولاد علی (ع) و مخصوصا امام زمان (عج ) 

هیچ فردی به این بیماری ها دوچار نشه یا اگه شده درمان بشه و کاملا خوب

[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:تنهاترین تنها,قصه من , آدمک چوبی , دلم تنگ است, ] [ 7:41 ] [ آیدا ] [ ]

سپاسگذارم

سپاسگذارم از اینکه بهم روحیه میدین 

از اینکه منو جزء دوستاتون میدونین و قرار میدین 

از اینکه همدردین 

از اینکه دردمو کاملا میفهمین 

من تنها تر از خدام گاهی اوقات به خدا میگم خوشبحالت دلت بگیره فرشتاتو داری گاهی به امام رضا (ع) میگم به غریبیت حسادت میکنم تو این همه خاطرخواه داری من چی از زمان کودکی هیچی دوستم نمیشد . همیشه از هم سنام حرف یا کتک میخوردم همین ترس  نذاشت اجتماعی شم نذاشت رو پا خودم باشم ازم یه آدم ترسو نا امید و افسرده ساخت که بهترین دوستش همین شماهایین که مطالبمو میخونین . کامنت میذارین  یه پاکت سیگارم که دوداش پنهونن از چشم مادر که غصه هامو نبینی . خدایش ید پیر شدم تو اوج جوون ..... خیلی پیرم ........

امیدوارم به دردم حتی آدمای بدم دوچار نشن ..... من همینو میخوام ..............  :(

 

تنهای تنهام8

الان چندسالی میشه نخندیدم بعد فوت مادر بزرگم کمرم شکست شدم یه آدم نا امید  هر کی بهم میگه ایشالله درست میشه فقط بهش میخندم چون میدونم این جمله بی معنیه واسه منی که الان چندین ساله به خودم میگم درست میشه خدا بزرگه . ولی شاهد بودم اونایی که اذیتم کردن الان دارن واسه لیسانس میخونن واسه خودشون موفق شدن و من از ترسشون جرات رافتن دانشگاه رو ندارم . حتی رفتن تو جامعه برام سخته . من فقط کارم خوابیدن و خیال پردازیه چرا دروغ بگم یه جور از نگاه مردم میترسم دخترا وقتشونو با آرایش کردن و دوست پسر و گشتن با دوستان میگذرونن ولی من همش تو خونم ....... امروز که روز امامت امام زمان (عج ) هست دعا میکنم مردم یادبگیرن جا نماز و روزه یکم بهم احترام بزارن بخدا اسلام فقط نماز و عبادت نیست . مسخره نکردنم جزئشه ....... 

آینده من خراب شد نوش جون اونایی که خرابشون کردن 

من بخشیدمشون حلال . نه به خاط اینکه بخشش از بزرگترهاست نه چون اعتقادی ندارم چوبشون میخورن اینا همش تو فیلم های چرت ایرانی پیدا میشه تو دنیای واقعی همه بدها خوبن و سالم .......

[ شنبه 21 دی 1392برچسب:تنهاترین تنها,قصه من , آدمک چوبی , دلم تنگ است, ] [ 11:38 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام6

نمیخوام سرتونو درد بیار با هر بدبختی که بود دیپلمم با معدل 18 گرفتم اونم تو رشته ای که اصلا نمی خواستمش (کامپیوتر) من عاشق این بودم که ریاضی بخونم که نشد یعنی نذاشتن . من اصلا به قسمت و این چیزا اعتقاد ندارم . الانم انقدر نامردی و زخم رو دلم از مردمی که هم زبونم بودن هست که میخوام قید وطن و ایرانی و ایران و بزنم از ایران برم . میخوام برم جایی که مردمش هر کسیو بخاطر قیافه رد نکنن . من خیلی کسایی و دیدم که سیاهن و زشت ولی دوستای زیباشون اونارو پذیرفتن دوستش دارن . من به خاطر این آدما که اسم اسلام روشونه ولی دل میشکونن نتونستم اونی بشم که میخوام ..... مهم نیست . دوباره میسازم خودمو اما یه جور دیگه با یه طرز فکر دیگه پیش آدمای دیگه . کسایی که دین ندارن ولی حداقل دل نمیشکونن . حرف های من نه سیاسی نه اجتماعی . حرف اینه که مومن بودن به نماز نیست به دل نشکوندن و مسخره نکرده اینا هم جزء دینه . فقط به نماز و روزه نیست ....

[ پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:آدمک , تنهایی , حصار , آرزوی برباد , زندگی من , درد ,چیکارکنم خدا,, ] [ 1:41 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام5

خستم مثل آدمی که تو یه جایی پوچ قرار گرفته که نه میتونه راه بره و نه میدونه از کجا هستو کجا باس بره یه آدم تشنه خیلی تشنه تشنه محبت . دوست . داشتن یه شانس خوب ولی نه توانی واسه داشتنش داره و نه میدونه کجاست و نه میدونی چطور باید پیداش کنه . 

.

.

.

.

.

من خیلی وقتشه شکستم نه میخندم نه خوشم از شادی میاد این روزا دوستم تنهایی یه ورد یه گیتار دو خط شعر و یه نخ سیگار به همینا عادت کردن اینا دوستامن در کم میکنن تموم نمیشن 

هستن هرجا که میرم فحش نمیدن نمیزنن تو سرم .

مهر شده

من احتیاج به ترحم ندارم ......

اونقدر از آدما کینه دارم 

که گاهی به شیطان میگم خوب کردی سجده نکردی 

 

 

[ چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:آدمک , تنهایی , حصار , آرزوی برباد , زندگی من , درد ,چیکارکنم خدا,, ] [ 22:1 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام4

به من نخند که کوهی از دردام 

دلگیرم از این روزگار بی معنا

نخند به من نخند به دردام

برعکس خندهام یه آدم تنهام

فقط بروز نمیدم که پره گریه م

وگرنه میفهی تنها ترم از این حرفام

 

آیــــــ ــ دا

[ چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:تنهاترین تنها,قصه من , آدمک چوبی , دلم تنگ است, ] [ 4:1 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام 3

مهم نیست چند نفر پستامو میخونن . یا چندتا خوششون اومده . این حرفارو اینجا زدم چون کسی نیست باهاش درد و دل کنم . حتی خداهم وقتشو واسه من نمیذاره . کفر نمیگم احساس میکنم خیلی ازم دور . اونقدر دوره که حتی صدامم بهش نمیرسه . علت اینکه این وبلاگو ساختم اینه که به اونایی که مشهورن یا زیبان یا خیلی دوست دارن بگن قدر زندگیتو بدون . مغرور نباش منم میخواستم جای شما باشم :( ولی نشد از بسکه ترسوندنم و مسخره شدم کلا اجتماعی شدنو گذاشتم کنار الانم تو خونه تو اتاقم خودممو حبص کردم . بهترین دوستمم لپتاپمه که تو تنهاییام باهامه با تایپ کردن خودمو خالی میکنم . من ساخته شدم واسه غصه خوردن :( خیلی دوست داشتم ستاره شناس بشم یا مجری یا یه بازیگر یا برم تو تیم فوتساله بانوان :( نشد متاسفانه سرنوشت من به این ختم میشه که همش فحش بخورم . این حرفام همش حقیقته . هرسال بدتر پارسال غصهام زیاد میشه . فکر نکنم تا یک یا دوسال دیگه زنده باشم :( اما دوستدارم کلی دوست داشته باشم :( این حتی بهتر از میلیاردها پوله :(

[ چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:آدمک , تنهایی , حصار , آرزوی برباد , زندگی من , درد ,چیکارکنم خدا,, ] [ 3:40 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام2

 

اول دبیرســـــــتان که بودم 

میخواستم خاطراته قدیممو فراموش کنم دوست پیدا کنم ! اصلا مگه من آدم نبودم  اون سال میخواستم دوست پیدا کنم یک دختری بود همکلاسیم اسمش مهسا بود جفتم میشست یادمه بهش گفتم میخوای باهم دوست باشیم دیدم جواب نداد منم ساکت شدم من ردیف دوم میشستم دوتا دخترم اومدن ردیف اول نشستن مهسا با اینا دوست شد . من تنها بودم اونا حرف میزدن من فقط سرمو میزاشتم رو میز   دلم خیلی یه دوست میخواست :( اما هیچکس باهام دوست نمیشد یادمه وقتی میومدم تو مدرسه یه دختره بود پوست پرتغال مینداخت سرم انقدر اینکارو کرد که اعصبی شدم به مدیر گفتم فرداش چون اخراجش کردن اونم نه به دلیلی که منو اذیت کرد . به دلیل اینکه معلما ازش شکایت داشتن . هیچی دیگه  از فرداش من شدم کیسه بکس بقیه یا فحش میخوردم یا هلم میدادن به طرزی اذیت شدم که وقتی میومدم خونه نمیتونستم کمرو راست کنم از بس زخم زبوناشون اذیتم میکرد . که دم پله های خونه میشستم و به خدا میگفتم . خدایا منکه به بندهات بدی نکردم اونا چشونه که با من اینکارو میکنن . راستشو بخواین یادم افتاد به حضرت فاطمه زهرا (ص) اونم مثل من زخم زبون میخورد از همین زخم زبون ها شکسته شد . نکه بخوام بگم مثل او هستم اصلا . اون کجا و من کجا ! . تولد مهسا که شد با اینکه دوستم نبود از روی عمد منواز میز دوم به میز آخر فرستاد . براش یه عروسک گرفتم .. فرداش که بردم بازش کرد گفت این چیه که گرفتی . بعدشم پرتش کرد و نبردش . منم وقتی بردمش خونه به مادرم گفتم . مامان مهسا نیومده بود کلاس . انقدر اذیتم کردن که دلم نمیخواست برم مدرسه . اونسال 12.23 صدم نوبت دومم  تموم کردم . به خاطر این زجرها نتونستم رشته مورد علاقم ریاضی فیزیک بخونم دوست داشتم ستاره شناس بشم .  . نزدیکای آخر سال یک تئاتر گذاشتن برای فلسطین من رفتم شرکت کنم نقش های مهمو بهم ندادن . با اینکه نقشه کامپیوتر داشتم که یعنی داخل این کامپیوتر یه بمب که اسرائیلیا فرستادن . ولی بیشتر شبیه کلفت بودم . معلم تئاتر تشنش میشد آیدا برو آب بیار . بچه های تئاتر میگفتن آیدا برو بیبین مادرمون نیومده برامون غذا بیار . آیدا این آشغالارو بندازشون تو سطل . آیدا جاروف کن مدیر میکشتمون . آیدا قربون دستت اون کفشارو مرتب کن . وووووووو . تهش وقتی تو استان قبول شدیم من از فرداش سوژه خنده بودم . چطوری کامپیوتر ؟ . خوبی کامپیوتر ؟ . آیدا کامپیوتر وووووووووو . وقتی به مدیر مدرسمون گفتم تو یه کلام بهم گفت خوبه بهت میگن کامپیوتر نه میمون . اون حرفش داغونم کرد خیلی داغون . جوری که هیچ جا نمیرفتم تو مدرسه برای اینکه حرف نخورم میزای بچهارو پاک میکردم ........... دلیلی که نرفتم دانشگاه همین بود از همه و نگاهاشون میترسم . دوستام تو خیالاتمن و همین ....

 

 

 

[ چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:آدمک , تنهایی , حصار , آرزوی برباد , زندگی من , درد ,چیکارکنم خدا,, ] [ 3:37 ] [ آیدا ] [ ]

تنهای تنهام

از اینکه اینجا حرفامو میگم یکم خجالت میکشم اما خوب خوبیش اینه که حداقل کسیو نمیبینم که اون واسم احساس همدردی کنه من نوزده سالمه یک دختر تنها که از بچگی تنها بوده . خانوادم همش میگن چرا نمیرم دانشگاه اونا نمیدونن تو دلم چی میگذره  من از زمانی که به دنیا اومدم تو گرما و تو سرما منو میبردن دادگاه واسه اینکه مادرم میخواست از پدرم طلاق بگیره منم نوزاد بودم تا 6 سالگی رنگ مسافرتو ندیدم فقط دادگاه بودو دادگاه .  مادرم سرکار بود و منم مجبور بودم مهد بمونم . تو مهدکودک هیچکسی باهام دوست نمیشد و حرف نمیزد نمیدونم چرا L فقط یه گوشه میشستم . روزی که تولد شمیم هم مهدکودکی من بود شبش به مادرم گفتم میخوام یه کادو بخرم مادرم اون موقع حقوقش اصلا زیاد نبود . با این وجود واسم یه پیانو کوچیک گرفت و کادوش کرد . فرداش تو مهد به شمیم کادومو دادم اون جوری نگام میکرد که انگار یه مشت آشغال بدبوهو دیده . بعد از اون من تو دبستانم تو کلاسش بودم اون به  همه گفته بود من منگلم . بچه هام هر بار منو مسخره میکردن بهم میگفتن قیافه میمونی  . منگول بضیام که میزدن تو گوشم . بازم نمیفهمیدم چرا. تا اینکه سال سوم دبستان دختری به اسم آمنه منو هل داد منم خوردم رو زمین و دوتا دندونای جلوم شکست . من تو دبستان انقدر از اینو اون حرف خوردم که از بچها دوری میکردم . گوشه گیر بودم . یادمه اون سال واسه گروه سرود همه کلاسو مبسر انتخاب کرد جز من . سال پنجم دبستانم تو تولد همکلاسیم . مادرش بهم گفت بیا تا از تو هم عکس بگیرم که دخترش داد زد . نه نمیخوام تو عکس باشه . و منم نشستم سرجام . تو راهنمایی هم مورد اذیت خیلیا بودم از اول راهنمایی گرفته که میخواستم تو گروه فوتبال باشم آخه فوتبالم خوب بود . معلم انتخابم کرد اومدم یه خودی نشون بدم که دیدم هرکسی به یکی دیگه پاس میده اصلا هیچکی پاس نمیداد بهم حتی با وجود اینکه نزدیکشون بودم بازم پاس نمیدادن اینجوری معلم منو پرت کرد بیرون . نمیدونم چیکار کردم که همش فحش میخوردم مسخره میشدم . هیچکس تو کاره گروهی باهام شریک نمیشد . ولی بدترین ضربرو سال سوم راهنمایی و اول دبستان خوردم . سوم راهنمایی که بودم یه روز صبح زنگ اول که خورد رفتم بیرون دیدم چندتا دختر که نمیشناختمشون اصلا از کلاس سوم راهنمایی یک . اومدن دستامو گرفتن بردنم تو کلاسشون منو خیلی زدن . اصلا نمیدونستم واسه چی منو زدن ؟؟؟ به حدی منو زدن که من داد زدم چرا منو میزنید بهم گفتن تو چرا با امیر دوستی گفتم امیر کیه نمیشناسم به خدا . ولی اونا گوش نمیکردن میگفتن تو تو ماشینش بودی . خدا رحمم کرد که ناظممون سر رسیدو همشونو برد دفتر . واقعیتش من اصلا با پسری نبودم ولی اونا صبح بعدش پیچوندن که فلانی با یه پسر رابطه داره . یه جمعیت از بچه های مدرسه افتادن دنبالم که بهمون بگو چیکارا کردی . منم گفتم ترو خدا اذیتم نکنین بخدا کاری نکردم . ولی اونا عمدا داد میزدم . از  اون روز به بعد خیلی شکسته افسرده شدم حتی نمرهام از این آذار و اذیتا اومد پایین . مجبورم میکردن از دم مدرسه تا کلاسشون کتاباشونو ببرم اینجوری قول دادن اذیتم نکنن منم مجبور بودم وقتی میام مدرسه منتظر باشم تا اونا بیان بعد کیفاشونو ببرم تو کلاس .

 

برام مهم نیست چند نفر میخونن یا پیام میذارن .

ادامشو فردا میگم

اونایی که مثل من تنهان L درکم میکننگریه

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:تنهاترین تنها,قصه من , آدمک چوبی , دلم تنگ است, ] [ 16:39 ] [ آیدا ] [ ]